خونی متعلق به دل، کنایه از شیره و عصارۀ دل. عصارۀ زندگی: خون دل شیرین است این می که دهد رزبان زآب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان. خاقانی. از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان. خاقانی. ، کنایه از سخن موزون. (آنندراج) ، کنایه از سخنی که عاقبت دل را سروری بخشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، کنایه از غصه و اندوه و غم باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء) : چو اینست حال شکم زیر گل شکر خورده انگار یا خون دل. سعدی (بوستان)
خونی متعلق به دل، کنایه از شیره و عصارۀ دل. عصارۀ زندگی: خون دل شیرین است این می که دهد رزبان زآب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان. خاقانی. از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان. خاقانی. ، کنایه از سخن موزون. (آنندراج) ، کنایه از سخنی که عاقبت دل را سروری بخشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، کنایه از غصه و اندوه و غم باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء) : چو اینست حال شکم زیر گل شکر خورده انگار یا خون دل. سعدی (بوستان)
خون تاک. خون درخت انگور. کنایه از شراب انگوری باشد. (از برهان) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) : دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم. خاقانی. در صبوحش که خون رز ریزد ز آب یخ بسته آتش انگیزد. نظامی
خون تاک. خون درخت انگور. کنایه از شراب انگوری باشد. (از برهان) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) : دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم. خاقانی. در صبوحش که خون رز ریزد ز آب یخ بسته آتش انگیزد. نظامی
بدل بخون شدن. تبدیل مواد غذائی بر اثر گوارش. (یادداشت مؤلف) ، جنگ شدن. (آنندراج). جنگ راه افتادن. - بر سر چیزی خون شدن، برای چیزی جنگ بر پا شدن: چون خرامان در چمن آن سرو موزون میشود بر سر گلهای بستان عاقبت خون میشود. محمدباقرمذهب شیرازی (از آنندراج). رفت از ستم چشم تورم کردن دلها خون میشود اکنون بسر تیغ نگاهش. فیاض لاهیجی (از آنندراج). ، ناراحت شدن. بتعب افتادن. چون خون شدن از رنج. (یادداشت مؤلف). - خون شدن جگر، کنایه از بی طاقت شدن واز غم و اندوه به امان آمدن: ور بگویم زین بیان افزون شود خود جگر چبود که رگها خون شود. مولوی. گر او تکیه بر طاعت خویش کرد ور این را جگر خون شد از سوز و درد. سعدی (بوستان). - خون شدن دیده، بسیار گریان شدن از غم و اندوه و رنج و تعب: دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند آنهم برای آنکه کنم جان فشان دوست. سعدی. - دل خون شدن، ناراحت شدن. بتعب افتادن: ورنه خود اشفقن منها چون بدی گرنه از بیمش دل که خون شدی. مولوی. دلش خون شد و راز در دل بماند ولی پایش از گریه در گل بماند. سعدی (بوستان). باری بگذر که در فراقت خون شددل ریش از اشتیاقت. سعدی (ترجیعات). دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد نه کشی بتیغ هجرش نه بوصل میرسانی. سعدی (طیبات). دلهای دوستان تو خون میشود ز خوف باز از کمال لطف تو دل میدهد رجا. سعدی. - ، هلاک شدن. (ناظم الاطباء) : دل در طلبت خون شد و جان در هوست سوخت با اینهمه سعدی خجل از ننگ بضاعت. سعدی. - ، بی صبر شدن. (ناظم الاطباء). هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود. سعدی (خواتیم)
بدل بخون شدن. تبدیل مواد غذائی بر اثر گوارش. (یادداشت مؤلف) ، جنگ شدن. (آنندراج). جنگ راه افتادن. - بر سر چیزی خون شدن، برای چیزی جنگ بر پا شدن: چون خرامان در چمن آن سرو موزون میشود بر سر گلهای بستان عاقبت خون میشود. محمدباقرمذهب شیرازی (از آنندراج). رفت از ستم چشم تورم کردن دلها خون میشود اکنون بسر تیغ نگاهش. فیاض لاهیجی (از آنندراج). ، ناراحت شدن. بتعب افتادن. چون خون شدن از رنج. (یادداشت مؤلف). - خون شدن جگر، کنایه از بی طاقت شدن واز غم و اندوه به امان آمدن: ور بگویم زین بیان افزون شود خود جگر چِبْوَد که رگها خون شود. مولوی. گر او تکیه بر طاعت خویش کرد ور این را جگر خون شد از سوز و درد. سعدی (بوستان). - خون شدن دیده، بسیار گریان شدن از غم و اندوه و رنج و تعب: دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند آنهم برای آنکه کنم جان فشان دوست. سعدی. - دل خون شدن، ناراحت شدن. بتعب افتادن: ورنه خود اشفقن منها چون بدی گرنه از بیمش دل که خون شدی. مولوی. دلش خون شد و راز در دل بماند ولی پایش از گریه در گل بماند. سعدی (بوستان). باری بگذر که در فراقت خون شددل ریش از اشتیاقت. سعدی (ترجیعات). دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد نه کشی بتیغ هجرش نه بوصل میرسانی. سعدی (طیبات). دلهای دوستان تو خون میشود ز خوف باز از کمال لطف تو دل میدهد رجا. سعدی. - ، هلاک شدن. (ناظم الاطباء) : دل در طلبت خون شد و جان در هوست سوخت با اینهمه سعدی خجل از ننگ بضاعت. سعدی. - ، بی صبر شدن. (ناظم الاطباء). هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود. سعدی (خواتیم)
مشعوف. خوشدل. (ناظم الاطباء) : نشست از بر تخت پرمایه سام ابا زال خرم دل و شادکام. فردوسی. زواره فرامرز و دستان سام درستند و خرم دل و شادکام. فردوسی. چنین گفت خرم دلی رهنمای که خوشی گزین زین سپنجی سرای. فردوسی. چنان گرم کن عزم رایم بتو که خرم دل آیم چو آیم بتو. نظامی. شما خندان و خرم دل نشینید طرب سازید و روی غم نبینید. نظامی
مشعوف. خوشدل. (ناظم الاطباء) : نشست از بر تخت پرمایه سام ابا زال خرم دل و شادکام. فردوسی. زواره فرامرز و دستان سام درستند و خرم دل و شادکام. فردوسی. چنین گفت خرم دلی رهنمای که خوشی گزین زین سپنجی سرای. فردوسی. چنان گرم کن عزم رایم بتو که خرم دل آیم چو آیم بتو. نظامی. شما خندان و خرم دل نشینید طرب سازید و روی غم نبینید. نظامی
شیله ای است بفاصله 28500 گزی در جنوب غرب قریۀ نیک در علاقۀ حکومت درجۀ 4 یکاولنگ مربوط بحکومت کلان دایزنگی ولایت کابل. آب آن به دریای سر جنگل میریزد. جایگاه آن بین خط 66 درجه و 40 دقیقه و 38 ثانیۀ طول البلد شرقی و خط 34 درجه و 37 دقیقه و 52 ثانیۀ عرض البلد شمالی میباشد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
شیله ای است بفاصله 28500 گزی در جنوب غرب قریۀ نیک در علاقۀ حکومت درجۀ 4 یکاولنگ مربوط بحکومت کلان دایزنگی ولایت کابل. آب آن به دریای سر جنگل میریزد. جایگاه آن بین خط 66 درجه و 40 دقیقه و 38 ثانیۀ طول البلد شرقی و خط 34 درجه و 37 دقیقه و 52 ثانیۀ عرض البلد شمالی میباشد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
نرم دل و رقیق القلب. (ناظم الاطباء) (از یادداشت مؤلف) : از آن که موم دلی در سخا به مهر سؤال به مهر مهر تو آهن دلان شدند چو موم. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 197)
نرم دل و رقیق القلب. (ناظم الاطباء) (از یادداشت مؤلف) : از آن که موم دلی در سخا به مهر سؤال به مهر مهر تو آهن دلان شدند چو موم. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 197)